سايه ها

بيژن كيا
mardillir@yahoo.com

سايه ها----------------------------------------------------------------------1
سايه ها
به خانه كه آمد در را بست و به آن تكيه زد. دست بر برآمدگي زير چشمش گذاشت و چهره در هم كشيد.
چادر از سرش لغزيد دركمر گاه دنباله خاك آلودش را گرفت . دست به ديوار كشيد و براه افتاد.
-وايسا...
-چي مي خواين؟
ايستاد . گربه اي سياه از بالاي تيغه به او زل زده بود. كنار حوض نشست.ماهي به سمتي ديگر رميد. زن مشتي آب به صورتش پاشيد.
-اين چيه؟
يكي از آن دو مرد به گردنبندش چنگ زد و آن را كشيد.از جا برخاست و براه افتاد. پله ها را بالا رفت و نرده فلزي را در دست فشرد.كليد انداخت كفش ها را به زمين كشيد تا گل و لاي سرخ و چسبنده را بداخل نياورد. در را باز كرد و ايستاد خيره شد به زني كه در آئينه ايستاده بود.مانتوئي يقه دريده به تن داشت با اثر سوختگي بر آستين چپ و خطي سرخ كه بر گردنش مي سوخت.از باريكه راهرو گذشت.وارد اتاق خواب شد و لبه تخت نشست.انگشت كشيد بر كبودي زير چشمش و چهره در هم كشيد .به آئينه كه نگاه كرد پشت سرش جائي نزديك پنجره همسرش را ديد ..برگشت و خيره شد به او كه همچنان نگاهش مي كرد . رو برگرداند و دست كشيد بر امتداد خط سرخي كه بر گردنش نمايان بود.
-اينم يه هديه ي كوچولوي ناقابل.
نشسته بودند بر نيمكت سيماني پارك در سايه سار رقيق درختي كوتاه و خميده شرجي هوا آزار دهنده بود.مرد دو انتهاي زنجير گردن بند را بدسن گرفته بود.
-بيا جلو بندازم گردنت.


سايه ها----------------------------------------------------------------------2

-زشته جلوي مردم.
-كو؟ئي وقت روزكي بيرون مياد؟
زن به اطراف نگاه ميكرد كه مرد به نرمي شانه هايش را به سمت خود كشيد و زنجير را به گردنش انداخت.زن زير لب خنديد .
- اين چيه؟
- يه طلسم مكزيكيه مي بيني ؟دوتيكه اس ...نيگا..ئي لنگه ها هر كدومش يه هلاله ولي جفت هم كه بشن چي ميشه؟ ببين ... يه خورشيد درست و حسابي...قشنگه نه؟
زن سر تكان داده بود.
- فروشنده اش مي گفت هر زن و مردي كه اينو داشته باشن عمري از هم جدا نميشن مي گفت از يه ملوان بلژيكي خريدتش.
- گرونه؟ نه؟
- نه عامو ئي كه طلا نيس بدله ولي ميدم طلافروشي از روش يكي بسازه واسه عقد كنون.
كشوي ميز آرايش را به ضرب بيرون كشيد .خرت و پرت را بهم ريخت .دگمه هاي بي مانتو جوراب هاي بي جفت و خرده ريز هاي ديگر همه را گشت تا پيدايش كرد.گردن آويزي كه رنگ باخته بود .به گردنش انداخت زنجير اما قفل نشد به گوشه اي انداختش . سر بر لبه ميز گذاشت و گريست.كمي بعد سر برداشتو دوباره همسرش را ديدكه بي هيچ كلامي نگاهش ميكرد.برخاست و عكس را برگرداند آنسوي پنجره شب بود و آسماني كه سرخ بود و خاكستري. پيراهن صورتي رنگش را برداشت و از اتاق بيرون رفت.به آشپزخانه كه رسيد سردي موزائيك ها زير پايش آمد.يخچال را باز كرد گم شد ميان موجي سرد كه بوي ترشيدگي ميداد.بطري آب را برداشت و بر كبودي زير چشمش گذاشت . همان جا زانو سست كرد و نشست.
سايه ها----------------------------------------------------------------------3

- پاشو برو تا نكشتمت.
خودش را برخاك كشيد و دستي را ستون كرد و با دست ديگر به آجرهاي داغ تكيه زد . زمين مي لرزيد از حجم آتش .مرد ريز اندام پشت به او نزديك پرچين خشت ها نشسته بود و آن يكي سيگاري نيمه به دهان داشت . در انتهاي دشت آفتاب ارغواني را تپه هاي تيره ميپوشاندند.
- گمشو ديگه
مرد كه دوباره به سمتش رفت بدن ضرب ديده زن لرزيد .آتش سيگار در سايه روشن به سرخي ميزد.
مرد ريز اندام فرياد زد: ولش كن بره..
دوباره كليد در قفل چرخيد.
-سلام.
صداي برخورد دسته كليد با ميز چوبي.زن از آشپزخانه بيرون آمد سلامي داد . مرد به سمتش رفت زن گامهايش را تند تر كردمرد به چند قدمي كه رسيد زن رو برگرداند.
-چيه؟
- ميرم حموم.
- بذار صبح برو.
بو گرفته ام.
- وايسا ببين چي ...
در حمام بسته شد.
- در حموم رو چرا بستي؟
مرد شر شر آب را كه شنيد در زد.
- باز كن ديگه.
دستي به ميان موهاي چرب و كم پشتش كشيد.
سايه ها----------------------------------------------------------------------4

- سايه خانم ميشه ئي در رو وا كني؟
باز هم ريزش آب بود و آب . مرد در مبل فرو رفت . جوراب هايش را يكي يكي در آورد . لنگه ها را در هم كرد و گوشه اي انداخت.
- بد قلق شدي.
ساعت ديواري دوازده ضربه زد. مرد زير پيراهني اش را نيز در آورد و عرق سينه و زير بغلش را خشك كرد.
- سي سايه خانوم يه چيزي گرفتم . بيا تا نشونت بدم نه
از جيب شلوارش جعبه كوچكي بيرون آورد و روي ميز گذاشت.صداي زن را از ميان شر شر آب شنيد.
- شام توي يخچاله.
- گور پدر شام...
از جا برخاست ودگمه شلوارش را باز كرد.
- مي خواستم گل بگيرم ولي ئي گل فروشي سر چهارراه بسته بود .اصلن تو ميدوني امروز چه خبره؟ ها ؟ ميدوني امروز چندمه؟بيست و سوم شهريور يعني شيش ماه و شيش روزه كه ما زن و شوهريم.
دست به تن مات و مشجر شيشه كشيد و نيمي از صورتش را به آن چسباند.
- درو وا كن ديگه عامو.
از آن سو سايه اي ديد . لبخند زد.
- اومدي.مي خوام امشو يه جشن دو نفره را بندازم.
- خسته ام به خدا...برو.
- دست كم صورتت رو بچسبون به ئي شيشه.
طرحي واضح تر از سايه را كه ديد بوسيدش همان جا كه گونه مبهمش را مي ديد.
- زود بيا...خب؟
- برو بخواب.
سايه ها----------------------------------------------------------------------5
-
دست سايه بر شيشه نشست و مرد دستش را همان جا گذاشت.سايه رفت و محو شد به آرامي .مرد نيم دوري چرخيد و دوباره درون مبل خزيد.كنترل تلويزيون را برداشت كانال ها را عوض كرد و چشمانش را بست.
- رفتي خونه آجي اينا؟
زن چيزي گفت كه مرد متوجه نشد.
- ئي شوهر خواهرت هم فيوز پرونده . گيريم پولش كم بود مث ما كرايه ميكرد نه آخه اونجا هم جاي زندگيه؟ ميون بر و بيابون و دود و دم كوره آجر پزي...
زن چيزي نگفت. ساعت تك ضربه اي زد و آرام گرفت.مرد چشم باز كرد و تصوير آبي تلويزيون را ديد.بوئي تند و تلخ به مشامش رسيد. چادر سايه را از لبه تخت برداشت . بوي تند و تلخ سيگار آزارش داد.
- ئي بوسيگار ديگه چيه؟
جوابي نيامد.
- نمي دوني مو از ئي زهر ماري بدم مياد؟ها نميدوني مگه؟
به طرف حمام رفت.
-سرم پكيد از درد.
آن سوي شيشه هنوز آب بود و آب.
- بسه ديگه ميخواي خودته غرق كني؟
خميازه اي كشيد.
- تازه فردا جفتمون ميريم حموم.
خنديد.
- بيا بيرون تا يه چيزي نشونت بدم كه مي دونم خيلي خاطرش رو ميخواي..
و تنها آب بود كه جوابش ميداد.
-سايه اونجائي؟
جوابي نيامد مرد در زد.
سايه ها----------------------------------------------------------------------6

-چيكار ميكني اونجا؟
محكم تر به در كوبيد.
- هووو...خوابت برده؟
- لگدي به در زد.
- جواب بده نه؟ درو واكن ....
هيچ صدائي نبود مگر شر شر آب.
تا سه ميشمارم اگه در وا نكردي با زور ميام داخل.
صبر كرد . خبري نشد.
-برو كنار ...
فرياد زد و مشت به شيشه كوبيد بين دو انگشت دست راستش زخمي دهان باز كرد. دست برد ميان بريده هاي شيشه كه جابجا به قاب فلزي مانده بود و زبانه را از داخل عقب كشيد.
- سايه؟
- فرياد زد . نگاهش افتاد به جعبه آينه دستشوئي كه يك لنگه اش باز بود و قوطي خالي قرص ها را كه ديد به تندي پرده را كنار زد. گم شد ميان بخار و آب چيزي نديد. جلو تر كه رفت سايه اش را ديد كه پاي ديوار افتاده بود . با همان پيراهن گلدار صورتي. سرش به سمتي خم بود و كف و خون از گوشه دهانش مي جوشيد و تا گردن و سينه اش امتداد مي يافت.
- س..سسا..ي..يه.. ئي كار چي بود تو كردي؟
شانه هايش را گرفت و تكانش داد . دكمه هاي پيراهن را باز كرد و سر بر سينه اش گذاشت ضرباني گيج و گنگ را شنيد.سر برداشت و چشمش به كبودي و جاي سوختگي افتاد. به سوختگي سيگار مي مانست. دست انداخت زير كتف و زانوي سايه اش . از زمين جدايش كرد و با گام هائي سنگين براه افتاد.
بيژن كيا/23/1/80/شيراز

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32349< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي